مرد ناتمام/ نگاهی کوتاه به زندگی شهید مختار مقیمی سوها
زندگی سفره محرومیّتش را برای سریه و قارداشخان پهن کرده و خیال رخت بستن و رفتن نداشت. روزشان با فقر و محرومیّت و شبشان در کابوس تکّه نان خشکی میگذشت. آنها با امید داشتن فرزند پسر که عصای دست پدر باشد اقدام به فرزندآوری کردند. هر سه بار فرزندشان دختر شد. قارداشخان مؤمن و متدیّن با تولّد هر دختر دست به دعا برمیداشت و بزرگی خدایش را شکر میکرد.
مادر هم با وجود نداری و سختی زندگی، در خانه محقرشان مشغول تربیّت بچّههای قد و نیم قدش بود که فهمید مسافری در راه دارد. شیرینی این خبر خیلی زود فراموش شد و جایش را خبر بیماری پدر خانواده گرفت. آنها پولی مهیّا کرده او را برای مداوا به شهر بردند. هیچ یک از داروها مؤثر نیفتاد و روز به روز حالش وخیمتر شد تا اینکه قبل از به دنیا آمدن فرزندش، دار فانی را وداع گفت و نگهداری و تربیت طاقتفرسای سه فرزند را برای سریه به ارث گذاشت.
بعد از گذشت روزهای اوّل فقدان مرد خانه، سریه با خود عهد بست که کمر همّت ببندد و زندگیاش را اداره کند. در یکی از شبها که به شدّت دلتنگ بود و داشت اشک میریخت به یکباره خوابش برد. او در خواب شوهرش را دید که به او میگوید: «این بار فرزندت پسره. اسمشو مختار بذار. یادت نره مختار!». سریه سراسیمه از خواب بیدار شد. هنوز اسم مختار در گوشش طنینانداز بود. اوّل با خود فکر کرد که چرا چنین خوابی دیده ولی وقتی یادش آمد در حال گریه به خواب رفته، با خود گفت: «آمده تا تسکینم بده. خدا کنه که چنین باشه. ما رو از تنهایی در بیاره و در زندگی کمک دستم باشه».
چند ماهی از این خواب گذشته بود که درد امانش را برید. زنِ برادر شوهرش برای کمک آمد. با رسیدن قابله، خانه برای ورود فرزند چهارم مهیّا شد. در نوزدهم آبان ۱۳۳۵ صدای نوزاد فضای خانه را عطرآگین کرد. سریه خوابش را تعریف و اسم پسرش را مختار گذاشت.
حضور نوزاد نورسیده نشاط و شادی دوبارهای بخشید. مادرش او را در دامان با تقوی، پاکدامن، فداکار و سختکوش خود پرورش داد. با اینکه زندگی برایش سخت گرفته بود و وضعیّت مالی خوبی نداشت امّا تمام تلاشش را میکرد تا گرد و غبار فقر و بیچیزی بر چهره فرزندانش ننشیند.
مختار وقتی به هفت سالگی رسید مادر دستش را گرفت و به مدرسه روستا برد. او وقتی برق چشمان مادرش را دید تصمیم گرفت که با تحصیل دلش را شاد و زحماتش را جبران کند. او پشت نیمکت کلاس مینشست و با دقّت به آنچه معلّماش میگفت گوش میداد. دوره ابتدایی را با موفّقیّت پشت سر گذاشت. هرکسی از اقوام و دوستان، سریه را میدید او را به داشتن پسر خوشاخلاق و راستگویش تحسین و از گفتار و رفتار پسندیده مختار تعریف و تمجید میکرد.
مختار زمان تحصیل وقتی میدید مادرش برای تأمین مایحتاج زندگیشان متحمّل سختیهای فراوانی میشود، رنج میبرد، خدا خدا میکرد بزرگ شود و اداره زندگیشان را بر عهده بگیرد. او عطای تحصیل را به لقایش بخشید و به کارگری در اردبیل و استانهای گیلان و تهران روی آورد تا با کسب روزی حلال، بار سنگین زندگی را برای مادر و خواهرانش کم کند.
او هر از گاهی با مقداری پول که حاصل دسترنج شبانهروزیاش بود برای تجدید دیدار راهی خانهشان میشد. جلوی مادرش زانو میزد، دستانش را میبوسید و میگفت: «مادر! دعام کن. دعای خیر مادر، سعادت و خوشبختی دنیوی میآره و بهترین ذخیره آخرته». مادر دست بر سرش میکشید، در آغوش میگرفت و بوسه بارانش میکرد. میگفت: «پسرم! تو تنها امیدم هستی. حالا که بزرگ شدهای ازدواج کن تا نوههام عصای دستم باشن».
هر بار میآمد این موضوع مطرح میشد و مختار به بهانههایی از جمله سن کم از تن دادن به این امر خودداری میکرد تا اینکه مادر حرف «حافظه»، دخترعموی ناتنیاش را پیش کشید و گفت: «در روستا همه میدونن که تو و دخترعموت ناف بریده همید. من هم دیگر پیر شدهام و چند سالی بیشتر از عمرم نمونده. بهتره باهم عروسی کنین تا من آرزو به دل نمونم». او دیگر حرفی برای گفتن نیافت و سرش را پایین انداخت و گفت: « هر چی صلاح میدونین، انجام بدین».
سریه صبح راهی خانه برادر شوهرش شد و از دختر او برای پسرش خواستگاری کرد. به زودی بساط عروسی مهیّا شد. روزی که روحانی روستا را برای جاری کردن عقد به خانه عروس بردند حافظه ده ساله داشت با بچّهها بازی میکرد و نمیدانست عروسیاش است. مادرش صدایش کرد و چادر سفید بر سرش انداخت و گفت: «امروز تو رسماً به عقد پسرعمویت درمیآیی. پس دیگه بچّه نیستی. بازی تموم شد». حافظه که از خجالت صورتش گل انداخته بود وارد اتاق شد و کناری نشست. خطبه عقد جاری شد و زنعمویش انگشتری به دستش کرد.
مختار که میدید در نبود او مادرش تنها میماند و به دلیل کهولت سن نمیتواند کارهای خانه را انجام دهد بعد از چند ماه در پنجم فروردین سال۱۳۵۱ مراسم ساده عروسیاش را برگزار و زندگی مشترکش را آغاز کرد. او آنقدر در زندگی با همسرش پخته و فراتر از سناش عمل میکرد که همه را به تعجّب واداشته و حافظه را عاشق رفتار و کردارش کرده بود. چند سال از زندگی مشترکشان گذشت، آنها صاحب فرزند نشدند. هر دو خانواده از این امر ناراحتی بودند. مختار مثل سایر سختیها با این مشکل هم معقولانه برخورد کرد و نگذاشت همسرش از این بابت ناراحت و نگران باشد. هر وقت حرفی از بچّه میآمد با گفتن «نگران نباش ما هنوز خودمون بچّهایم. بچّه برای چی میخواییم» حافظه را آرام میکرد و نمیگذاشت قند توی دلش آب شود.
او وقتی به سنّی رسید که باید خدمت مقدس سربازی را میگذراند با وجود مسئولیّت سنگین خانواده، دفترچه اعزام گرفت و عازم عجبشیر شد. پنج ماه آنجا ماند و به مرخصی نیامد. هر از گاهی نامهای از او به دست خانوادهاش میرسید. حافظه نامه به دست به خانه خواهرشوهرش میرفت تا پسرش، نوروز آن را بخواند و خبری از اوضاع و احوال مختار بدهد. شش ماه دیگر گذشت. مختار سه روزی به مرخصی آمد و گفت: «شش ماه پایانی را به همراه پنج سرباز دیگر در عمان بودیم. امّا این دفعه به مهاباد میرَم تا بقیّه سربازیام را بگذرانم».
سربازیاش در سال ۱۳۵۶ تمام شد. این دوران مصادف با اوجگیری مبارزات مردم بر علیه رژیم شاهنشاهی بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی کمکم داشت آرامش و آسایش فکری به ایران اسلامی برمیگشت که با شروع جنگ تحمیلی، دوباره کشور ملتهب شد. همه مردم به ویژه جوانان به سوی جبهههای حق علیه باطل شتافتند تا دشمن متجاوز را از کشور بیرون کنند. در این میان مختار هم نیم نگاهی به حضور در جبهه داشت امّا بین دو راهی تنها ماندن خانواده و شرکت در دفاع از وطنش مانده بود و نمیدانست چطور این موضوع را با مادر و همسرش مطرح کند. تا اینکه حضرت امام خمینی که مختار عاشق راه و هدفش بود طی سخنانی همه مردم را برای دفاع از کشور فراخواند. به دنبال این فرمان مشمولین ۱۳۵۶ برای اعزام به جبهه فراخوانده شدند. او به محض شنیدن این خبر دوباره دفترچه اعزام گرفت و از طریق ارتش عازم جبهه شد.
یک ماه گذشت. او برای مرخصی آمد. حافظه داشت خانه را تمیز میکرد تا برای پاییز و زمستان آماده باشد. چند روزی نگذشته بود که مختار ساکش را برداشت و بعد از خداحافظی از مادر و همسرش دوباره راهی جبهه شد.
حافظه دلتنگ شوهرش بود، هر روز به یادش میافتاد و از خدا میخواست مختار را زنده بهاش برگرداند. دیدن خوابی برآشفتهاش کرد. او خوابش را برای دخترعمویش تعریف کرد: «در خواب دیدم روسریام را از سرم برداشتم قسمتی از آن سوخته بود». «گلاره» با گفتن اینکه «نگران نباش. انشاءالله که خیره» گفت: «من هم چند روز پیش خواب دیدم چادرت آتش گرفته، در بیابان میدوی. دویدم، تو را گرفتم تا خاموشش کنم. چادرت را کشیدم، از تو جداش کردم». حافظه تا این را شنید گفت: «اون پسرعموم مختاره. حتما اتّفاقی براش افتاده». دختر عمویش گفت: «اینو نگفتم که نگران بشی. آتش خاموش شده پس جای نگرانی نیست».
چند روزی گذشت. هر روز برای حافظه چند سال میگذشت. بعدازظهر حالش گرفته بود. راهی خانه مادرش شد تا حال و هوایش کمی عوض شود. مثل همیشه به خانه همسایهشان که خیّاط بود و همه در آنجا جمع میشدند، رفت. مادرش آمد حال و حوصله شوخی کردن نداشت، ناراحت بود.
- حافظه! امروز خبر ساعت ۸ صبح را گوش کردین؟
- نه. امروز گوش نکردیم. مامان! چیز مهمی گفت؟
- نه. همینجوری پرسیدم. امروز گوش نکردم. چون همیشه گوش میکنین گفتم شاید خبر خاصی باشه.
عصر حافظه داشت خانه را تمیز میکرد. مادرشوهرش در حالیکه بر سر و صورتش میزد، وارد شد. اشک امانش را بریده بود. گفت: «دخترم! میگن مختار شهید شده». شیون و گریه عروس و سریه در هم پیچید. همسایهها جمع شدند، گفتند: « اتّفاقی نیفتاده. دروغ گفتن». آنها چنان با صلابت گفتند که آنها یقین کردند خبر شهادت مختار صحّت ندارد.کمی آرام شدند.
اوّل شب بود که «ارشد فرهنگ» آمد و گفت: «من زخمی شدم و برگشتم امّا مختار…». دیگر نتوانست چیزی بگوید و به زمین چشم دوخت. در این موقع چند نفر از زنان همسایه وارد شدند. یکی از آنها با گفتن «برای یکی از روستاهای شمالی شهیدی آمده که فردا از اینجا میبرن پاشید بخوابید تا صبح در مراسم شرکت کنید» رختخواب سریه و حافظه را انداخت و گفت: «بگیرین بخوابین. هر حرفی را باور نکنین». آنها هم که خیالشان راحت شده بود، خوابیدند.
صبح چند خانم از اهالی روستای نیارق به خانهشان آمدند و گفتند: «دارن شهید میارن». سوره هم که از شهادت برادرش خبر نداشت به خانه مادرش آمد و او را به همراه حافظه به نزدیک قبرستان روستا برد. تابوت مزین به پرچم ایران که بر روی دست مردم داشت، تشییع میشد وقتی به نزدیکشان رسید تازه فهمیدند که داخل تابوت، پیکر مختار است. قیامتی برپا شد. مادرش خیلی صبوری کرد و با دیدن خیل جمعیّت و حضور مردم و مسئولان گفت: «خدایا! من کیام که پسرم به این مقام عُظمی رسیده و اهالی روستا و شهرهای اردبیل و تهران برای تشییعاش آمدهاند. این افتخار بزرگی برای منه که پسرم اوّلین شهید روستاست. درسته چند روزی از عاشورا گذشته امّا پسرم را در راه امام حسین(ع) قربانی دادهام».
زنان روستا در گوشهای از قبرستان نشسته بودند و داشتند گریه میکردند که برادرزاده مادر مختار آمد و گفت: «عمه! حافظه خانم! بلند شید بیایین با شهید خداحافظی کنین». آنها بلند شدند و به نزدیک تابوت رفتند. در آن را گشودند، کفن را که کنار زدند صورت سفید و گونههای قرمز مختار نمایان شد. تکّهای از آن کبود شده بود. مادرش خم شد و بوسهای به پیشانی پسرش زد و گفت: «تو باعث افتخارم شدی و سربلندم کردی. ازت راضیام خدا هم ازت راضی باشه».
سه روز مراسم یادبود و عزاداری برای مختار در مسجد روستای سوها برپا شد. در روز سوم شش نفر از دوستانش از تهران آمدند و بعد از حضور بر سر مزار او، برای عرض تسلیت به پیش مادر و همسرش آمدند. یکی از آنها گفت: «داشتیم در منطقه سومار پیش میرفتیم که به رودخانهای رسیدیم. مختار با گفتن «بیایید غسل شهادت بدیم» وارد آب شد و غسل داد و یک روز بعد از عاشورای حسینی که مصادف با ۲۸ آبان سال ۱۳۵۹ بود پس از دفاع جانانه از میهن اسلامیمان به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به هدفش که شهادت در راه حق بود رسید».
نویسنده: سیده صغری جوادی
دیدگاهتان را بنویسید