آخرین اخبار
فصلنامه "خط هشت" سال ششم/ شماره دوازدهم- مهرماه 1401

داستان کوتاه/ پولاد من

پولاد خوب می‌دانست که عاشقش هستم. تازه درس خلبانیش تمام شده بود که آمد خواستگاریم. بهم گفت: حتی اگر نافمون رو هم به اسم هم نمی‌بریدند، باز هم می‌اومدم خواستگاریت.
اشتراک گذاری
08 مهر 1401
87 بازدید
کد مطلب : 1139

کوچه غلغله است. جلوی در به تماشا ایستاده‌ام. جمعیتی تابوت شهید را از جلوی در خانه‌اش تشییع می‌کنند. صدای ضجه‌های خاله بتول را می‌شنوم که پسرش جعفر را صدا می‌زند. آب دماغم راه افتاده و اشک توی چشمم نشسته است. یاد وقتی می‌افتم که جعفر رفته بود جبهه و خاله بتول داشت برایش آش پشت پا می‌پخت و اشک را از گوشه چشمش پاک می‌کرد و می‌گفت: «پسرم که برگشت، برایش زن می‌گیرم.»

آه می‌کشم. بیچاره زن خبر نداشت که پسرش این طور برخواهد گشت. صدای صلوات و گریه به هم آمیخته. در را می‌بندم و به داخل خانه می‌روم. یاد پولاد می‌افتم. با خودم زمزمه می‌کنم: نکند بلایی سر پولاد من هم بیاید؟!

قلبم تالاپ تولوپ می‌زند. می‌روم سمت دار قالی و عکس پولاد را از زیر تشکچه بیرون می‌کشم. زل می‌زنم به سیبیل‌های پولاد و می‌گویم: چقدر اخمو! به خاطر خدا بخند.

نمی‌خندد، شاید هم می‌خندد و خنده‌اش پشت آن سبیل‌های پهنش گم می‌شود. پولاد اگر نمی‌خندید هم قشنگ بود. اصلاً به خاطر همین سیبیل‌ها بود که عاشقش شده بودم. گفتم:

-یک چیزی بگو، دلم باز بشه. انگار نه انگار که نامزدیم. من اینجام و تو توی آسمونا!

برّوبرّ با آن چشم‌های درشتش نگاهم می‌کند. با صدای دمپایی، عکس را زیر تشکچه می‌برم. لاکی را به سفید گره می‌زنم و چند خانه توی نقشه پیش می‌روم. هنوز شکارچی توی نقشه به شکارش نرسیده است. شاید خیلی اتفاق توی راه است که شکارچی به صیدش برسد. آتاجان[۱] از راه می‌رسد، چای کهنه جوش را توی استکان می‌ریزد و چمباتمه می‌نشیند. بعد هم چایی را می‌ریزد توی نعلبکی و می‌گوید: بیرون قیامته، قیامت! بیچاره مادرش از حال رفت. داغ سخته دخترم. خیلی سخته.

دفه را برمی‌دارم و تق‌تق‌تق می‌کوبم و می‌کوبم و دیگر صدای فوت آتاجان را نمی‌شنوم. آتاجان راست می‌گوید، داغ عزیز سخت است. این را وقتی آنا[۲] از دنیا رفت، فهمیدم. هیچ کس حتی خاطراتش هم نمی‌تواند جای خالی او را برایم پر بکند. هنوز بعد شش سال، خانه پر از عطر نفس‌های او است. زل می‌زنم به عکس آنا؛ توی قاب عکسی که هر سه جلوی تصویر حرم امام رضا دست به سینه ایستاده‌ایم. آنا چادرش را محکم چسبیده است. من هم دست به سینه لبخند می‌زنم. با خودم می‌گویم: آناجان کاش بودی و برای دخترت جهاز درست می‌کردی. کاش بودی و عروسی تنها دخترت را می‌دیدی.

زل می‌زنم به قالی و چشم‌هایم را می‌بندم. پولاد و خودم را سوار قالیِ روی دار می‌بینم. هر دو می‌خندیم. سیبیل‌های پولاد توی هوا تاب می‌خورد و من می‌خندم و به شهر اردبیل زیر پایم که شبیه عنکبوت کوچکی است، خیره می‌شوم[۳]. صدای پولاد توی گوشم می‌پیچد:

– پرواز با این قالی بهتر از پرنده منه.

به یاد اخم‌های آتاجانم می‌افتم، که همیشه می‌گوید: اصلا چه معنی می‌ده، دختر قبل عروسیش بیرون بره؟!

لبم را گاز می‌گیرم. اگر آتاجان می‌فهمید با پولاد تا کجای آسمان رفته‌ام، عصبانی می‌شد. دلشوره می‌گیرم. شیشه‌های پنجره می‌لرزد. دفه را پرت می‌کنم کناری و می‌دوم سمت آتاجان. آتا استکان را روی نعلبکی می‌گذارد: -نترس بابا، اینجا خبری از جنگ نیست. حتمی پولاد یا دوستاشند که اومدند برای عکسبرداری. اون دفعه می‌گفت گاهی بهشون مأموریت می‌دن، میان بالای شهر.

آتا پاهایش را دراز می‌کند. دستش را با زبانش خیس می‌کند و کوپن‌ها را تند و تند می‌شمارد. چند روز پیش روغن نباتی اعلام کرده‌اند. مردم محله از اول صبح جلوی مغازه آتاجان تا سر خیابان صف می‌بندند. هر دفعه چند نفر، سر این که چه کسی از صف جلو زده، دعوای‌شان می‌شود. آتا گوشه کوپن توی دستش را صاف می‌کند و می‌گوید: امروز تو صف روغن، آقا هاشم زد کله میرزآقا رو شکست. من پادرمیونی کردم که میرزآقا کوتاه اومد و شکایت نکرد. عجب زمونه‌ای شده بابا! خدا بگم این صدام گور به گور شده رو چیکار کنه که هر چی می‌کشیم از دست اونه.

با خودم می‌گویم: همین صدام باعث شده که عروسی‌مون این قدر طول بکشه.

همه می‌گفتند عقد ما دخترعمو و پسر عمو را توی آسمان‌ها بسته‌اند. توی یک خانه بزرگ شده بودیم و همدیگر را دوست داشتیم. یادم هست پولاد همیشه ویژ ویژکنان با هواپیمای کاغذیش دور تا دور حیاط بزرگ‌مان می‌چرخید. عاشقش بودم. حتی آن وقت که صدایش نمی‌گذاشت صدای نقشه‌خوانی آنا را بشنوم. داد می‌زدم: بسه پولاد. اما پولاد صدای من را نمی‌شنید. او با سر و صدا دور حیاط می‌چرخید. یک روز از دستش سر درد گرفته بودم که با عصبانیت گفتم: کاش هواپیمات آتیش بگیره پولاد!

پولاد خندید و گفت: سولماز عصبانی شدن اصلا بهت نمیاد.

راست می‌گفت. موقع عصبانیت ابروهایم به هم می‌چسبید و زشت می‌شدم. لبم را گاز می‌گیرم. بعد سال‌ها هنوز حرفم یادم مانده بود. آن وقت عصبانی بودم که این حرف را زده بودم اما حالا حتی فکرش هم، قلبم را به تپش می‌انداخت. چند ماه پیش هم خدا به من و پولاد خیلی رحم کرده بود. عراقی‌ها موقع ماموریت توی جبهه، تیر زده بودند به هواپیمایش و او به سختی توانسته بود هواپیما را روی زمین بنشاند. وقتی که داشت خبر سوراخ شدن هوایپما را با آب و تاب برایم توضیح می‌داد، یک لحظه فکر کردم دارد برایم فیلم سینمایی تعریف می‌کند. خبر نداشت که توی قلبم چه گرومب گرومبی راه انداخته است. یادم هست همان لحظه توی دلم نذر کردم، هر دفعه که پولاد سالم آمد اردبیل، با هم برویم و توی سقاخانه کنار بقعه شیخ صفی[۴]، شمعی روشن کنیم.

پولاد خوب می‌دانست که عاشقش هستم. تازه درس خلبانیش تمام شده بود که آمد خواستگاریم. بهم گفت: حتی اگر نافمون رو هم به اسم هم نمی‌بریدند، باز هم می‌اومدم خواستگاریت.

سرم را پایین انداختم و گفتم: «آخه خلبان و دختر قالیباف، مگه جور درمیاد؟ مردم بهمون می‌خندند».

خندید، مثل همیشه گوشه لبش چال افتاد و گفت: مردم غلط می‌کنن. خدا خودش محبتت رو به قلبم گره زده.

حرف‌هایش قلبم را آرام کرده بود. پولاد برای من شبیه نقشه ترنج قالی بود، همان قدر خوب و چشم‌نواز و عاشق. او خوب بلد است که از من دلبری کند. من شب و روز به عشق پولاد گره روی گره می‌زدم و برایش روی قالی زندگی‌مان عشق می‌بافتم. حالا قلبم با شنیدن اسمش تند و تند می‌زد. این بار نه از ترس، بلکه از خوشحالی. با خودم گفتم: کاش پولاد زودتر بیاد مرخصی. دلم براش تنگ شده.

نیازی به پنهان کاری نبود. آتاجان خبر دارد که چقدر دوستش دارم. می‌دوم سمت پنجره. چشم می‌دوزم به آبی آسمان. چیزی شبیه پرنده اما بزرگتر از آن، توی هوا پیش می‌رود. گره روسریم را محکم می‌کنم. دستی به پیراهن گلدارم می‌کشم. بعد از صدای هورت کشیدن چایی آتاجان، دوباره خیره می‌شوم به پرنده‌ای که آن بالا بود. دلم می‌خواهد که برایش دست تکان بدهم. اما با خودم می‌گویم:

– اگه خودش نباشه چی؟

لبه پرده سفید پنجره را جلوی صورتم می‌گیرم و یاشماق[۵] می‌زنم. شبیه مادرم توی عکسی که با آتاجان گرفته است و توی آن فقط چشم‌هایش پیداست. باید پولاد می‌فهمید که زنش بی‌حیا نیست. اگر آنا زنده بود، حتما می‌گفت: دختر بده اونجا وایستادی؟ پولاد ببینه چی میگه؟

سرم را یواشکی جلو می‌برم و به پرنده توی آسمان سرک می‌کشم. صدای پولاد توی سرم می‌پیچد:

  • نمی‌دونی سولماز، پرواز کردن چقدر کیف داره. هیچی رو بیشتر از پرواز دوست ندارم.

اخم می‌کنم و می‌گویم: بی‌انصاف، یعنی پرواز و بیشتر از من دوست داری؟

پولاد با خنده می‌گوید: نه. با تو که باشم، پرواز کردن بیشتر از همیشه کیف داره!

قلبم مثل قلب گنجشکی کوچک می‌تپد. موهای سیاهم را زیر روسری پنهان می‌کنم. حلقه را دور انگشتم می‌چرخانم و تا وقتی که پرنده دور نشده بود، از آن‌جا جنب نمی‌خورم.

آتا شب پاپاقش[۶] را از روی رخت‌آویز آویزان می‌کند و پاکت نامه را می‌دهد دستم: بگیر. این هم نامه پولاد. آخر هفته بار اهدایی مردم و می‌برم جبهه. فردا صبح، می‌رم میدون و هویج می‌گیرم تا با زن‌های همسایه برا رزمنده‌ها مربای هویج درست کنین.

سری تکان می‌دهم و نامه را از دستش می‌قاپم. پولاد به آتاجان سلام رسانده و گفته است: «این دفعه که بیایم، با اجازه عمو، تاریخ عروسی را مشخص می‌کنیم.»

آن شب خواب به چشمم نمی‌آمد. از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و تا صبح کابوس می‌دیدم. توی خوابم، کلاغ‌های سیاه تمام آسمان را پوشانده بودند. حتی ساوالان هم دیده نمی‌شد. قارقار کلاغ‌ها پر شده بود توی گوشم و فریادزنان از خواب می‌پریدم. صبح همه جا حتی سینه ساوالان هم پر برف بود. پولاد توی نامه نوشته بود: «بعد عروسی می‌برمت کوه ساوالان. می‌خوام قوجا ساوالان[۷] عروسمو ببینه.

چشم می‌دوزم به دار قالی که تا نیمه بالا آمده. اما هنوز شکارچی به شکارش نرسیده. به یاد پولاد می‌افتم که روی فرش دست کشیده و گفته بود: خوش به حال این فرش که قراره بره خونه یه زن و شوهر خوشبخت!

سفره صبحانه پهن است. ولی میلم به صبحانه نیست. آتاجانم ثل همیشه پاپاقش را روی سرش می‌گذارد. صدایش را می‌شنوم که می‌گوید:

-شاگردم مسلم و می‌فرستم شیشه مرباها رو براتون بیاره. تو هم زن‌ها رو خبر کن بابا.

چشم را که از دهنم می‌شنود، تسبیحش را از توی جیبش درمی‌آورد و صلوات گویان راهی میدان می‌شود. نگاهی به ساعت روی دیوار می‌کنم. هنوز آفتاب توی حیاط پهن نشده. خبری هم از در و همسایه نیست. با خودم می‌گویم: بابا هم خیلی عجوله. یه ساعت دیگه که همه بیدار شدند، خبرشون می‌کنم.

سرمای سر صبحی توی تنم نشسته و تنم را می‌لرزاند. می‌نشینم پای دار قالی و زل می‌زنم به گل‌های قالی. انگار سرمای زمستان به تن برگ‌های آن‌ها هم رسیده که این طور زرد و بی روح شده‌اند. انگشتم را می‌کشم روی گل‌های قالی و می‌گویم: بهار که بیاد، شما هم می‌رین خونه بخت. درست مثل من.

لبخند کوچکی روی لبم می‌نشیند. ولی تنم هنوز می‌لرزد. انگشتانم تارها را درآغوش می‌گیرند وگره زنان پیش می‌روند. سرخابی با زرد قناری گره می‌خورد و به عنابی و آبی می‌رسد. می‌بافم و می‌بافم. گاهی از بافتن دست می‌کشم و زل می‌زنم به نقشه قالی. هنوز تا پایان کار، کلی مانده است. حالم جوری است که حوصله بافتن ندارم. دست می‌برم به دکمه رادیو و آن را باز می‌کنم. شاید شانس بیاورم و آهنگ دلخواهم «ساری گلین[۸]» را از رادیو پخش کنند. همان لحظه موسیقی مربوط به جنگ قطع و پشت سرش اخبار شروع می‌شود. گره به گره می‌زنم و چاقو را برمی‌دارم. گوشم به اخبار است که در آن گوینده می‌گوید: «امروز هواپیمای خلبانان ایرانی توسط عراق مورد اصابت موشک قرار گرفته و سقوط کرده است. خلبانان پولاد کریمی، جعفر صداقت از خلبانان شهیدی هستند که در این عملیّات هوایی به درجه رفیع شهادت نائل آمده‌اند.»

پیشانیم تیر می‌کشد. بی‌اختیار چاقو را روی انگشتم سر می‌خورد. خون زمینه سفید قالی را قرمز می‌کند. دستم از درد می‌سوزد. کاش همه چیزهایی که شنیده‌ام، دروغ باشد. بدنم گر گرفته است. صدای خودم را می‌شنوم که دارم به پولاد می‌گویم: کاش هواپیمات آتیش بگیره!

چشمایم را می‌بندم. میان شعله‌های آتش هواپیمایی که می‌سوزد، صورت پولاد را می‌بینم. فریاد می‌زنم: مگه نگفته بودی که برمی‌گردی و تکلیف عروسیمونو روشن می‌کنی؟

چشم‌هایم خیس اشک است. به یاد کلاغ‌های سیاه توی خوابم می‌افتم. آرزو می‌کنم که خبر دروغ باشد. صدای آتا را از توی حیاط می‌شنوم که روی پایش می‌کوبد و می‌گوید: ائویم ییخیلیدی بالا[۹].

قلبم مثل تنور داغی از گرما می‌سوزد. کاش من هم توی تب می‌سوختم و بیدار نمی‌شدم. چشم‌هایم دارند سیاهی می‌روند. گل‌های توی قالی پژمرده‌اند. شکارچی توی قالی به صیدش نرسیده است. دستم ذق‌ذق می‌کند. آناجان از قاب عکس می‌گوید: قره بخت بالا، آغلابالا[۱۰].

زن‌های همسایه من را روی زمین می‌خوابانند. اشک جلوی چشم‌هایم را می‌گیرد. صدای پولاد را می‌شنوم:

-سولماز زودی فرش خانه‌مان را تمام کن. بعد عید عروسی داریم.

گریه می‌کنم و می‌لرزم. انگار همه برف‌های ساوالان روی تنم نشسته.

نویسنده: فرانک انصاری

[۱]-به زبان ترکی به معنی پدر است.

[۲]-به معنی مادر.

[۳]-شهر اردبیل در نقشه هوایی به شکل تار عنکبوت است.

[۴]-بقعه‌ای متعلق به زمان صفویه که آرامگاه عارف مشهور شیخ صفی‌الدین اردبیلی در آن قرار دارد.

[۵]-روبندی که زنان آذربایجان با روسری به صورت خود می‌کشند، یاشماق نام دارد.

[۶]-کلاهی پشم مانند که مردان آذربایجان روی سر می‌گذارند.

[۷]-ساوالان پیر- اشاره به کوه سبلان که در شهر اردبیل قرار دارد.

[۸]-نام یک ترانه محلی فولکوریک به معنای عروس زرد.

[۹]-خانه خراب شدم فرزندم.

[۱۰]-دختر سیاه بختم گریه کن.

نوشته های مشابه

بیانیه روز جهانی قدس
کنگره ملی شهدای اردبیل:

بیانیه روز جهانی قدس

همیشه پشتیبان ولایت فقیه باشید
وصیت‌نامه شهید «معرفت‌الله آدینه»:

همیشه پشتیبان ولایت فقیه باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محدودیت زمانی فراتر رفت. لطفا یک بار دیگر کپچا را کامل کنید.