داستان/ سپیده دم
– حالا نمیشد نروی پاسگاه؟ الیار! نا سلامتی چند روز دیگر عروسیمان هست.
الیار بندهای پوتینش را بست و برخاست.
– ترلان خانوم، خودت که میدونی اگه چاره داشتم، میموندم. فکر میکنی من از عروسیمان خوشحال نیستم؟!
یک لحظه ذوق کرد و قند توی دل ترلان آب شد.
- خوب، من برم تا دیرم نشده.
ترلان جسته و گریخته خبرهایی شنیده بود که نگرانش میکرد، میترسید شنیدههایش اتفاق بیفتد. رو به الیار کرد و گفت:
– راستی از عمویم شنیدهام که اوضاع مرزها خوب نیست. مراقب خودت باش.
– زمزمههایی هست ولی تو نگران نباش! در مرز از این خبرها زیاده.
این را گفت و سریع از پشت آلاچیقها راهش را گرفت و رفت؛ وقتی به دیدن نامزدش میآمد خجالت میکشید با بزرگترها چشم تو چشم شود. ترلان به آلاچیق برگشت. به متکا تکیه کرد و زانوهایش را بغل کرد. به دار قالی نصفهاش چشم دوخت. مادرش به تنها عکس یادگاری همسرش نگاه کرد و گفت: «دخترم بد به دلت راه نده، تو دختر شیرعلی خدا بیامرزی، باید قوی باشی. ما زنهای عشایر از این جور خبرها و اتفاقات کم ندیدهایم.» ترلان با این که دلش آشوب بود سعی میکرد به رویش نیاورد؛ پدرش آرزو داشت عروسی دخترش را ببیند ولی نبود. اینکه پدرش زنده نبود تا عروسیاش را ببیند و با دعای خیر او را به خانه بخت راهی کند، ترلان را ناراحت میکرد.
روز به سرعت سپری شد. ترلان پشت دار قالی نشسته بود و نخهای افکارش را میبافت. دلش به شادی گل و بتههای نقش قالی نبود. هوا تاریک میشد. مادرش چراغ نفتی را روشن کرد و رفت شیر گوسفندها را بدوشد. زمان برایش بیمعنا شده بود. شب چادرش را روی آلاچیقهای ایل کشیده بود. ترلان زیر لحاف گلدارش دراز کشیده بود و در این فکر بود که الیار در پاسگاه در چه حالی است. حرف و حدیثهایی که شنیده بود خاطرش را آشفته میکرد. نفهمید کی خوابش برد.
صبح از راه رسید. مه دامنش را از صورت آسمان کنار کشیده بود و آفتاب میدرخشید. سارای دوان دوان به آلاچیق دوستش رسید. هیجان زده بود. بیرون آلاچیق مادر ترلان را دید که شیر میجوشاند.
– سلام خاله زینب. صبح بخیر. ترلان کجاست؟
– سلام دخترم. آلاچیقه.
ترلان تازه از خواب بیدار شده بود. سارای محکم در آغوشش گرفت.
- صبح بخیر گلین خانوم! برات خبر آوردهام. مژدگانی بده!
- چی؟ چی شده؟
با شنیدن صدای سر و صدا خاله زینب به آلاچیق برگشت و با لبخند گفت: «دخترا چه خبرتون شده؟ خیر باشه!»
سارای کوزه دم در را برداشت، دست ترلان را کشید و گفت: «خاله، ما میریم چشمه آب بیاریم.»
خاله زینب که تا ته ماجرا را خوانده بود، خندید و سری تکان داد.
راه چشمه را در پیش گرفتند. بالای کوه بود.
– خوب، از آلاچیق دور شدیم. چی میخواستی بگی؟
– بابا و داداش حسین دارن آلاچیق تو و داداش الیار را درست میکنن. تا شب تمام میشه. فردا وسایلت را میچینیم.»
ترلان خوشحال شد ولی ته دلش ترس را احساس میکرد. با صدای گرفته گفت: «این خبرهایی که شنیدهام خیلی نگرانم کرده. من میترسم سارای.»
سارای دستهای ترلان را گرفت و گفت: «راستش من هم میترسم. همه یک جورایی دلواپساند ولی به روشون نمیآرند. هیچ کدوم نمیخوایم خانهمون را از دست بدیم.»
***
چیدن وسایل آلاچیق داشت تمام میشد. آن بیرون آی بیبی، آقا ارسلان و زینب حرف میزدند و میانه صحبتشان هر از گاهی سارای و ترلان را نگاه میکردند.
ترلان: دلشورهام بیشتر شده، تو میدونی پدر و مادرت دارند چی به مادرم میگن؟»
سارای به شانه دوستش زد و گفت: «دلشورهات به خاطر عروس شدنته. تازه حرف بزرگترا را از کجا بدونم؟!»
ترلان: «انشاالله عروسی خودت خوشگل خانوم!»
سارای نگاهش را دزدید، ترلان هم به قصد اذیت چشمکی زد و پرسید: «راستی از آقا محمد چه خبر؟!»
همدیگر را بغل کردند و زدند زیر خنده.
ترلان سینی چای را گذاشت زمین و نشست پیش مادرش.
– راضی به زحمتتون نبودم. خدا خیرتان بده آقا رستم.
– اختیار دارین زن داداش. ترلان تنها فرزند بردار خدا بیامرزمه. هر کاری کردهام وظیفهمه.»
چای را ریخت داخل نعلبکی. قند را برداشت تا چاییاش را بخورد که حسین آمد. نفس نفس میزد: «عمو رستم!… خاله زینب!… بیا… بیایید آلاچیق بکتاش بیگ. واجبه!»
همه بزرگترهای طایفه جمع شده بودند. سکوتی سنگین و خفه کننده در جریان بود. گاهی همدیگر را نگاه میکردند و گاهی چشم به قالی و گلیمهای خوش رنگ و نگار میدوختند. شاید ذهنشان را هر چند برای مدت کوتاهی از سکوت دور میکرد. بکتاشخان سکوت را شکست و گفت: «همه میدونیم برای چه این جا جمع شدهایم. الیار از پاسگاه خبرهایی آورده.»
الیار گفت: «میگویند انگار جنگ در راهه. روسها در حرکتند.»
آقا رستم: «غلط کرده! مگه شهر هرته که همین جوری سرشون و بندازن پایین بیان؟!»
ننه منیر: «من از این اتفاقات زیاد دیدهام. با زور نمیشه خانه کسی را غصب کرد، میشه لقمه حرام، این هم که از گلوی کسی پایین نمیره.»
آقا اصلان: «اگر بخواهد چنین اتفاقی بیفته اجازه نمیدیم.»
الیار: «ما تجهیزات کافی نداریم! روسها توپ و تانک دارند!»
آی بیبی: «ما به هر قیمتی که شده از خانهمان محافظت میکنیم. حکومت اگر حکومت بود که کار به این جا نمیکشید!»
بزرگترهای ایل مشغول صحبت با یکدیگر شدند و از تجربههای قدیم تعریف کردند. بکتاشبیگ خودش را سمت پدر الیار کشید و گفت: «آقا ارسلان، شنیدهام فردا عروسی دارین. خوب شد زودتر برگزار میکنید. به سلامتی انشاالله!»
– «ممنونم. بله، در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.»
هوا تاریک شده بود. صدای ساز عاشیق از آلاچیق آقا ارسلان بلند شده بود. چند آلاچیق این طرفتر خانمها جمع شده بودند و با هلهله و شادی دست ترلان را با حنا تزئین میکردند.
الیار اسب پیشکش را زین میکرد. محمد آمد و روی زمین دراز کشید: «آخیش! خسته شدم آنقدر دیگ جا به جا کردم! تازه! یکی از گوسفندهای قربانی فرار کرده بود نمیدونی با چه زحمتی گرفتیمش!»
الیار تا حدودی از علاقه محمد به خواهرش خبر داشت. خندید و گفت: «خسته نباشی، عروسیت جبران میکنم.»
– حواست باشه، بهترین سوارکار ایل باید بهترین اسب را برای دختر داییام پیشکش کنه!
– چشم. ترلان خیلی اسب سواری دوست دارد.
سپیده از راه رسیده بود. هوا مه داشت. صدای خروسها در میان صدای ترق و تروق هیزمهای زیر دیگ و همهمه آدمها گم میشد. ولیمه تا ساعتی دیگر آماده میشد. ترلان در آلاچیق آماده میشد. خوشحال بود که قرار است با شیرمردی جسور زندگی مشترکش را آغاز کند. زمین کمکم شروع به لرزیدن کرد. از دور سیاهیهایی به چشم میخورد. چند بالگرد از بالای سرشان عبور کرد. همه چیز ناگهانی شروع شد. حسین رفته بود بالای تپه تا ببیند چه خبر شده، داد زد: «روسها… روسها دارن میان!»
غلغلهای به پا شد. هر کس به سمت و سویی میدوید. انگار عاشورایی دیگر به پا شده بود. ترلان سراسیمه از آلاچیق بیرون آمد. همه چیز به هم ریخته بود. شده بود آن چه نباید میشد و گاهی همینها میشوند یک عمر حسرت!
توپ و نارنجک میبارید. مردها و زنها هر چیزی که داشتند دست گرفتند و نفر به نفر جلوی سربازان دشمن سینه سپر کردند. آدمهای ایل یکی یکی مثل برگ خزان به خاک و خون کشیده میشدند.
الیار پیش ترلان آمد و گفت: ترلان! زن و بچههای ایل را بردار و از اینجا برو!
ترلان در حالی که اشک میریخت، گفت : نه!.. نمیرم! خونه مو بذارم کجا برم؟!
الیار گوشه یایلیق ترلان را بوسید و با بغض گفت: برید! ما مردها دلمون به شما زنها گرمه که شیر میدون میشیم.»
ترلان سوار اسب پیشکشاش شد ولی به جای بوق و کرنا صدای توپ و تیر بود که بدرقهاش میکرد اما نه به خانهی بخت.
نویسنده : فاطمه رفیعی حور
دیدگاهتان را بنویسید