خوابت سپید رزمنده
تا به حال روی خاک نخوابیدهام. یعنی هرگز دوست نداشتم روی خاک بخوابم یا حتی موزاییک، آسفالت، کاشی و… . اگر بالشتم زیر سرم نباشد، خوابم نمیبرد. سفر هم که میروم باید بالشتم را با خود ببرم. هیچ بالشت دیگری جز آن را نمیتوانم زیر سرم بگذارم. اینگونه راحتتر میخوابم و آرامش بیشتری دارم.
صبح که صدای زنگ گوشی همراهم داد میزند «وقت بیدار شدنه» نمیخواهم برخیزم. دلم میخواهد دقایقی را روی تشک و بالشت بگذرانم و بعد قرلنجکنان برخیزم.
نامت را نمیدانم، شاید کسانی که عکست را دیدهاند، تو را شناخته باشند و مشخصاتت را به دیگران انتقال دادهاند. میتوانم با یک جستجو در اینترنت زیر و بم این عکس را دربیاورم و راحتتر برای تو بنویسم. ولی میخواهم ناشناس باشی! و نمیدانم چرا؟
چه خوش خوابیدهای. نمیدانم بگویم شب خوش یا… روز بخیر؟ ساعتها به عکست نگاه کردم و آنقدر محو در رویاهایت شدم که نگو. دلم میخواست کنارت بودم و من هم روی تن تو، سرم را میگذاشتم و احساس میکردم اینجا (یا آنجا) آخر دنیاست؛ و هر چه عشق و کیف و حال و خوشی است، همه یکجا در اینجا (یا آنجا) جمع است.
جای بغض کردن میخندم. شادم که آسوده و با خیال راحت…، حس میکنم خوابیدهای و میگویم: «خوابت سپید رزمنده».
لبخندت مرا یاد آن شهیدی میاندازد که هنگام دفن خندیده بود! به راستی چرا شماها اینقدر شبیه هم هستید؟ نه تو و نه آن شهید، بلکه همهی شما را میگویم.
کمکم دلم میخواهد بالشت و تشک و پتویم را رها کنم و بیایم روی همان خاک، کنار تو و رفیقت کمی بنشینم و فقط و فقط از تو بشنوم.
راستی رفیقت دلم را خون میکند. میتوان آن خون را از روی تنش پاک کرد؟ میشود… نگاهش نکرد. نه! تو به او و او به تو جلوه دادهاید و این عکاس… چه زیبا صحنهای را شکار کرده است.
رفیقت سجده کرده و تو… . دلم میخواست در آغوشش خوابیده بودی. نمیدانم! خیال میکنم آنقدر حرف در دلم ریخته که نمیفهمم چه میگویم!
کمکم بغض گلویم را میفشارد! … برادر… اخوی… حاجی… داداش… برخیز و دستم را بگیر. نگاهم کن. رفیقت چه سخت نشسته. کجا بودم؟ کجا هستم؟ میدانی برادر، احساس میکنم خیلی وقت است میشناسمت اما زمانه مرا از تو دور کرده است. میدانم تو خوب مرا میشناسی، امّا من… .
سکوت میکنم. سرم را پایین میاندازم. از نگاه کردن به عکست شرمسارم. به رفیقت بگو… دلم نیامد بیدارش کنم. نمیدانم بیش از این چه باید بنویسم… آخر کوچکتر از آنم که برایتان چیزی بنویسم.
راستی سلام، خوابتان خوش.
نویسنده: محمد حسین حسین پور
دیدگاهتان را بنویسید