برگزیده
تو رفتی و فرزند و همسرت را به خدا سپردی…
آیا میتوان تصور کرد که میشود وداع گفت در حالی که کودک بر آغوش است و همسر در کنار؟ چگونه میتوان رفت؟ چگونه میتوان از آنان دل کَند؟ اما شما مردانه رفتید بیآنکه حتی نگاهی به این عالم داشته باشید. رفتید تا به ما نشان دهید که میتوان از بهترین و با ارزشترین مسائل دنیایی گذر کرد؛ و رسید به سپیدی خورشید، در عطوفت ماه پناه گرفت و در دریای بیکران محبت خدایی… غرق شد.
وصیتنامهی تو سرشار از ناگفتنیهای بسیاری است که اگر خوب بخوانیم، مفهوم آن را به درستی درک خواهیم کرد. چند روز پیش کلیپ شهید مدافع حرم را تماشا میکردم. دخترش با لبی خندان میگفت: «ما خیلی پدرمان را دوست داشتیم» پسرش میگفت: «من چند شب است که پدرم را در خواب میبینم… دلم برایش تنگ میشود». اما لحظهای ناب در آن کلیپ وجود داشت که هرگز فراموشم نمیشود. دختر گفت: «یک بار من به پدرم پیشنهاد شهادت دادم!! گفتم بابا خدا کنه شهید بشی و بعدش ما رو هم با خودت ببری». در کلیپ همسر شهید گفت: «ایشون چند شب قبل از اعزام به خواهرش گفته بود مهمونی بزرگی در پیش داریم قراره خواهر شهید بشی». در این لحظات ناب، چیزی جز اشک دل بر جادّههای صورت جاری خواهد شد؟!
مدام با خود فکر میکردم که چگونه ممکن است دختری برای پدر آرزوی شهادت کند؟ یادم آمد که خیلی حرفها هست که با عقل جور در نمیآید و نباید برای آنان به دنبال منطق علمی بود.
شما با رفتن خود به ما بصیرت بخشیدید تا بتوانیم چشمانمان را بیشتر باز کرده و از همه ابعاد به اطراف نظر کنیم. نمیدانم حرف درستی است یا نه، اما چیزی ته دلم گیر کرده است و گویی میخواهد مرا خفه کند. میخواهم بگویم شما «برگزیده» هستید، از همانها که خدا خودش…
بگذریم.
طولانی سخن گفتن چیزی را عوض نخواهد کرد… «بابا خدا کنه شهیدشی…»
نویسنده: محمد حسین حسین پور
دیدگاهتان را بنویسید