در انتظار
حسنعلی مردوار فرزند فاطمه و محمد در دهمین روز از مردادماه سال ۱۳۴۴ در ییلاق که در دامنه سبلان و شانه شیروان دره قرار دارد، چشم به جهان گشود. او به دلیل کوچروی و فرزند بزرگ خانواده بودن نتوانست درس بخواند و برای اینکه پدرش دست تنها نباشد از همان کودکی در کارهای کشاورزی و دامداری به یاری او شتافت. همزمان با دوران نوجوانیاش انقلاب اسلامی آغاز شد و در جانش شور و اشتیاق فراوانی ایجاد کرد.
او با آرمان های انقلاب آشنا شد و به مرور زمان پا به سن جوانی گذاشت. در آن زمان غالباً ازدواج در نوجوانی صورت می گرفت. پدر و مادر حسنعلی تصمیم گرفتند که فرزند خود را صاحب خانه و خانواده کنند. حسنعلی در اردیبهشت ماه ۱۳۵۸ با خانم گلناز نوعخواه ازدواج کرد. البته این ازدواج هم ماجراهایی داشت. آنها با هم نسبت فامیلی داشتند، حسنعلی هر بارکه گلناز را می دید به نحوی علاقه خود را نشان میداد. گلناز هم، چون سن کمی داشت آن را متوجه نمی شد. وقتی خانواده حسنعلی به خواستگاری میروند پدرش موافقت میکند. جعفر، برادر گلناز وقتی به خانه میآید و میبیند خواستگاری تمام شده و گلناز از هیچ چیز خبر ندارد، عصبانی شده، به پدرش میگوید: «چرا بدون نظر گلناز بریده و دوختهاید»؟ جعفر بلافاصله پیش گلناز می رود و از او می پرسد: «راضی هستی»؟ گلناز می گوید: من از چیزی خبر ندارم، چیزی نمی دانم.
شاید این ازدواج یک دفعه صورت گرفته بود ولی کمکم علاقه و دوست داشتن بینشان شکل گرفت. آنها با گذشت زمان صاحب دو فرزند به نام لیلا و پرویز شدند. لیلا فرزند سومش را باردار بود که زمان خدمت سربازی حسنعلی فرا رسید و او در هجدهمین روز مهرماه سال ۱۳۶۳ توسط سپاه شهرستان بیله سوار به سربازی اعزام شد. دوره آموزشی را در خاسبان تبریز گذراند و همراه دیگر سربازان به اهواز اعزام گردید.
او در میدان جنگ به عنوان سقا خدمت می کرد و به گردانها آب می رساند. یک بار به مرخصی آمد و بعد از سرکشی به خانواده و تجدید دیدار با پدر و مادر و همسر و فرزندانش به جبهه بازگشت و خدمت خود را از سر گرفت.
روزی تازه از خواب بیدار شده، نمازخوانده و مشغول پوشیدن پوتینهایش بود که فرماندهاش آمد و گفت: «رزمندگان خط مقدم تشنهاند به آنها آب ببرید». عملیات بدر در حال اجرا بود. حسنعلی با یکی از همرزمانش که اهل اهواز بود تانکر آب را پرکردند و راه افتادند. مأموریتشان را انجام میدهند. هنگام برگشت، نزدیکیهای ظهر ماشینشان پنجر میشود. پیاده شده و مشغول تعویض لاستیک می شوند تا زودتر به سایر رزمندگان آب برسانند. در این حین بمباران هوایی شروع میشود. بارش گلوله امانشان را بریده بود. حسنعلی در اثر اصابت گلوله به سر، دست و پا در بیستو سوم اسفندماه ۱۳۶۳ مجروح شد. داشتند به خط عقب انتقال میدادند که بمباران شیمیایی شد. نفسش بریده بود و خونریزی شدیدی داشت. در تب میسوخت. تبش آنقدر بالا بود که جاری شدن خون از بدن و درد ترکش را احساس نمیکرد. همرزمش زخمهایش را با چفیه بسته و او را به یکی از بیمارستان های اهواز منتقل میرساند. پس از پانسمان زخمهایش، فرمانده دستور می دهد به محض بهبود به مرخصی برود. بعد از بهبودی نسبی به پدرش خبر میدهند حسنعلی کمی زخمی شده و دارد برمیگردد و تا ظهر به خانه میرسد. او برای اینکه خانوادهاش نگران نشوند از جراحتش چیزی به آنها نمیگوید و فقط خبر آمدنش را میدهد. ظهر خبری نمیشود. همه دلواپس میشوند. مادر و همسرش نگران میشوند که نکند اتفاقی برای حسنعلی افتاده و به آنها نگفتهاند.
بالاخره انتظار به پایان میرسد. وقت غروب حسنعلی میآید. مادرش با دیدن سر و دست و پای بانداژ شدهاش حالش بد شده و غش میکند. علت دیر آمدنش را میپرسند میگوید: قرار شد همه را برسانند و در آخر منو به خونه بیارند.
چند وقتی که پیش خانوادهاش بود و دوران نقاهتش را میگذراند، زخمهایش به شدت خونریزی داشت، درد میکشید و نمیتوانست خوب بخوابد امّا برای اینکه آنها ناراحت نشوند به روی خود نمیآورد. هر وقت حالش را میپرسیدند، میگفت: خوبم
حسنعلی بعد از گذشت یک ماه و بهبودی نسبی دوباره به جبهه برگشت. این حضور تا پایان جنگ و آتش بس در سال ۱۳۶۷ ادامه یافت. بعد از بازگشت به خانه یادگاریهای جبهه و جنگ در بدنش مانده بود. دیگر نمی توانست زندگیاش را به صورت عادی ادامه دهد. ترکشها و اثرات بمباران شیمیایی، همیشه در وجودش جاری جاری بود.
سالها زندگی کردن با ترکش و عوارض بمب شیمیایی بالاخره او را از پای درآورد و در نهایت حسنعلی که همیشه لبخند به لب داشته و خیر و صلاح دیگران را میخواست پس از شانزده سال درد و مشقت در چهارم آبان ۱۳۸۴ و در چهل سالگی بر اثر التهاب ریه و به دنبال آن سکته قلبی چشم از جهان فرو بست و پیکرش در وادی رحمت سیدالشهدا شهرستان بیلهسوار برای همیشه آرام گرفت. هنوز که هنوز است صدای سرفههای ناشی از استنشاق گاز شیمیاییاش در گوش همسر، پنج دختر و دو پسرش میپیچد امّا اداره کل بنیاد شهید او را در زمره شهدا قرار نداده است چون در زمان جراحت از بیمارستان اهواز گواهی نگرفته تا میزان جراحتش ثابت شود. بعدها هم وضعیتش اجازه سفر به اهواز و بدو بدوهای اداری را به او نداد تا دنبال کارش را بگیرد.
*فصلنامه خط هشت امیدوار است با انعکاس چنین سرگذشتهایی که بر اساس گفتههای خانواده و توسط نویسنده نگاشته شده است، بتواند در روشنگری موضوع کمک نماید.
“سحر داودی خیاوی”
دیدگاهتان را بنویسید